جدول جو
جدول جو

معنی خشم آمدن - جستجوی لغت در جدول جو

خشم آمدن(بِ / بُ زَ دَ)
عصبانی شدن. غضبناک شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
خشمش آمد و همانگه گفت ویک
خواست کو رابرکند از دیده کیک.
رودکی.
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی.
اما او را سهوی افتاد کی کس سوی شهر براز نفرستاد و با او مشورت نکردو او را خشم آمد و لشکر جمع کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی).
چو خشم آیدت بر گناه کسی
تأمل کنش بر عقوبت بسی.
سعدی (بوستان).
نگویم که جنگ آوری پایدار
چو خشم آیدت عقل برجای دار.
سعدی (بوستان).
از دوستی که دارم و غیرت که می برم
خشم آیدم که چشم باغیار می کنی.
سعدی (بدایع).
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی
از چشمهای نرگس و چندین وقاحتش.
سعدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کش آمدن
تصویر کش آمدن
درازتر شدن، ممتد شدن، از حد معمول درازتر شدن چیزی وقتی که دو سر آن را بکشند
فرهنگ فارسی عمید
(بِ کَ دَ)
خوش آمدن. پسندیده آمدن. نیکو آمدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
کبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت.
رودکی.
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همی پای تو
نبشته من این نامۀ پهلوی
بپیش تو آرم مگر نغنوی.
فردوسی.
سخت خوب آید این دو بیت مرا
که شنیدم ز شاعری استاد.
فرخی.
هرچند بدین سعتریان درنگرم من
حقا که بچشمم ز همه خوبتر آیی.
منوچهری.
- خوب آمدن استخاره، نیک نشان داده شدن قصد بوسیلۀ استخاره
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ دَ)
طالب نر شدن: غنجه، زن بگشن آمده:
ز دشت رم گله در هر قرانی
بگشن آید تکاور مادیانی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خِ قَ / قِ تَ)
خجل شدن. شرمسار گردیدن. (یادداشت مؤلف). حاصل شدن خجلت و انفعال برای کسی:
تهمتن چو بشنید شرم آمدش
به رفتن یکی رای گرم آمدش.
فردوسی.
نه نزدیک دادار باشد گناه
نه شرم آیدم نیز از روی شاه.
فردوسی.
بیفکند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زآن سپهبد نه باک.
فردوسی.
... مرا نیز شرم آمد با تو گفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412). مقدمان شاه گفتند ما را شرم آمد از خداوندکه بگوییم مردم گرسنه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636).
امتی مر بوحنیفه و شافعی را از رسول
شرم نآید مر ترا زین زشت کار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
امروز شرم نآید آزاده زادگان را
کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتایی.
ناصرخسرو.
گر شرم نیایدت ز نادانی
بی شرم تر از تو کیست در دنیا.
ناصرخسرو.
شرم نآید مر تو نادان را که پیش ذوالفقار
چوپ را شمشیر سازی وز کدو مغفر کنی.
ناصرخسرو.
از جلال الدین شکایت کردمی
لیک شرم آید ز فرزندش مرا.
ناصرخسرو.
شرمت نآید که چون کبوتر
روزی خوری از دهان مادر.
خاقانی.
نیاید همی شرمت ازخویشتن
کزو فارغ و شرم داری ز من.
سعدی (بوستان).
که شرمش نیاید ز پیری همی
زند دست در ستر نامحرمی.
سعدی (بوستان).
عجب دارم ار شرم دارد زمن
که شرمم نمی آید از خویشتن.
سعدی (بوستان).
سرو از آن پای گرفته ست به یک جای مقیم
که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید.
سعدی.
خار سودای تو آویخته در دامن دل
شرمم آید که بر اطراف گلستان نگرم.
سعدی.
شرمش از روی تو نآید آفتاب
کاندر آید بامداد از روزنت.
سعدی.
- شرم آمدن کسی از چیزی، خجل بودن از آن چیز: ’شرمم آمد که به او بگویم...’. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
یا رحم آمدن بر کسی. ترحم کردن. رقت نمودن. دلسوزی کردن. رحم کردن:
ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من
آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من.
سعدی.
مگر در دل دوست رحم آیدم
چو بیند که دشمن ببخشایدم.
سعدی.
پدر ترا دیدم آن زمان مرا بر او رحم آمد. (انیس الطالبین ص 170). فقاعی را بر حال ما رحم آمد. (انیس الطالبین ص 220)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَرْ رُ تَ)
به رشک آمدن. حسد ورزیدن. حسادت کردن، که بیشتربا ’به’ یا ’از’ آید. (یادداشت مؤلف) :
ببارید بر چهره چندان سرشک
کز آن آمدی ابر و باران به رشک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
اگر رشک آید از تو شهر یاران را عجب نبود
که شاهی و جوانی و جوانبختی به هم داری.
امیرمعزی.
رشکم آید که کسی سیر نظر در تو کند
باز گویم که کسی سیر نخواهد بودن.
سعدی.
رشک آیدم ز مردمک دیده بارها
کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست.
سعدی.
به خاکم رشک می آید که بر وی می نهی پایت
که سعدی زیر نعلینت چه بودی گر توانستی.
سعدی.
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید.
سعدی.
دی فاخته ای بر سر شاخی با جفت
می گفت غمی که در دلش بود نهفت
رشک آمدم از حالش و با خود گفتم
شاد آنکه غمی دارد و بتواند گفت.
سعدی.
مرا بر اختر اقبال ساغر رشک می آید
که در هر گردشی جان دگرمی گیرد از مینا.
صائب.
رشکم آید چون ببینم یار بااغیار بود
هرچه بادا بادیا اغیار یا خود می کشم.
ابوالمعانی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(گَ شُ دَ)
عزم حاصل شدن:
چو عزم آمد آن گوهر پاک را.
؟ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ وَ دَ)
مراد و آرزو حاصل شدن:
مگر زین پرستنده کام آمدت
که چون دیدیش یاد جام آمدت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ دَ)
بدجلوه کردن. قبیح بودن. مکروه و نازیبا عرضه شدن:
چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 28).
چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید
درون سوشاه عریان و برون سو کوشک در دیبا.
سنائی (ایضاً ص 30).
کمتر تراشۀ قلم او عطارد است
زشت آید ار عطارد کیهان شناسمش.
خاقانی.
به ترک نفس گوی ار خاصۀ عشقی که زشت آید
رفیق بولهب بودن طریق مصطفی ̍ رفتن.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 447).
در آن لحظه رویش بپوشید و سر
مبادا که زشت آیدش در نظر.
سعدی.
به صورت هرکه زشت آمد سرشتش
بد است از روی زشتش خوی زشتش.
جامی.
رجوع به زشت و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ زَ دَ)
زخم وارد شدن. جراحت رسیدن. مجروح شدن. خسته گشتن از زخم: پس ابن عبیده الحرث که زخمش آمده بود بمرد. (ترجمه طبری بلعمی).
نی که مینالد همی در مجلس آزادگان
زآن همی نالد که بر وی زخم بسیار آمده ست.
سعدی.
زخمی که یار بر دل اغیار میزند
چون قطزن آید آن همه بر استخوان ما.
وحید قزوینی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ / رِ گُ دَ)
بر کسی ستم رفتن. آسیب رسیدن: بروزگار امیر عادل سبکتکین رضی اﷲ عنه هم چنین تضریبها ساخته بودند تا بازیافت و بر زبان وی رفت که از ما بر محمود ستم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
ترس عارض شدن. بیم روی آوردن. ترسیدن از چیزی. مقابل بیم نیامدن و نترسیدن و پروا نکردن:
جان من از روزگار برتر شد
بیم نیاید ز روزگار مرا.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
مطبوع آمدن. مورد پسند قرار گرفتن. نیکو آمدن. مورد پذیرش آمدن. ملایم طبع قرار گرفتن. مایۀ لذت بردن شدن:
ستایش خوش آید همه خلق را
ولی سست باشند گاه کرم.
ابوشکور (از صحاح الفرس).
بخندید گرسیوز نامجوی
همانا خوش آمدش گفتار اوی.
فردوسی.
چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا
بگوش مردم دل مرده بانگ رود حزین.
فرخی.
چون عبدالله بن سلیمان آن نامه بخوانداو دوست عمرولیث بود گفت چه حاجت است آن مهتر را بدین و من دانم که امیرالمؤمنین را خوش نیاید. (تاریخ سیستان). مردمان را از آن خوش نیامد. (تاریخ سیستان). و کوتوال چندان خوردنی پاکیزه بیاورد... که از حدبگذشت و سلطان را سخت خوش آمد و بسیار نیکوئی گفت. (تاریخ بیهقی). بباغ محمودی رفت و نشاط شراب کرد و خوش آمد فرمود که بنه ها و دیوانها آنجا باید آورد. (تاریخ بیهقی). این زن... آن سیرتهای ملکانۀ امیر بازنمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی. (تاریخ بیهقی).
گرت خوش آید سخن من کنون
ره ز بیابان بسوی شهر تاب.
ناصرخسرو.
مر مرا گویی تو آنچت خوش نیاید همچنان
ور بگویم از جواب من چرا باید طپید؟
ناصرخسرو.
و چون از روم بازگشت قصد انطاکیه کرد و بگرفت و انطاکیه خوش آمد او را. (فارسنامۀ ابن بلخی). روزی هادی صحنی برنج نیمی بخورد و نیمی در وی زهر کرد و بمادر فرستاد گفت مر این خوش آمد و بتو فرستادم. (مجمل التواریخ و القصص). معتضد را عظیم خوش آمد آن طاعتداری. (مجمل التواریخ والقصص). چون بسرای درآمد چشم سلیمان بر وی افتاد هیئت و منظر او خوش آمدش. (تاریخ بخارای نرشخی). ملک را خوش آمد و گفت او را بیاورید تا خلعت دهم. (قصص الانبیاء). هر سال ایشان به گوی زدن میشدند و این پسران نیکو میزدند و ملک را خوش می آمد. (قصص الانبیاء). و کیومرث را خوش آمد پاره ای طعام را پیش خروس افکند. (قصص الانبیاء). هر کس پیش ایشان چیزی بردی یا مطربی سرودی گفتی یا سخنی نیکو گفتی در معانی که ایشان را خوش آمدی گفتندی زه. (نوروزنامۀ خیام).
نالم آنرا ناله ها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش.
مولوی.
قضا نقل کرد از عراقم بشام
خوش آمد در آن خاک پاکم مقام.
سعدی.
احمق را ستایش خوش آید. (سعدی). او چیزی گفت ما را خوش آمد ما نیز چیزی نوشتیم تا او را خوش آید. ؟
- خوش آمدن کسی از چیزی، مطبوع واقع شدن آن چیز به نزد آن کس:
کبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت.
رودکی.
، اعجاب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت مؤلف).
- از خود خوش آمدن، بخود اعجاب کردن، و این غالباً کسی که کار بزرگی انجام دهد گوید، چون: امروز باانجام فلان کار از خودم خوشم آمد.
، خوش کردن، پیروی خوشی کردن، مطبوع شدن مأکول یا مشروب، مقبول گشتن. خوب بهره مند شدن. (ناظم الاطباء) ، تهنیتی است که بوقت آمدن کسی گویند، نظیر: مرحبا، لطف کردی، آمدنت خوش و خوب است، صفا آوردی:
زهی سعادت من کم تو آمدی بسلام
خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام.
سعدی (غزلیات).
خواجه فرمودند خوش آمدی عبداﷲ خجندی... و دو کرت گفت خوش آمدی با ما صاحب سمرقندی. (انیس الطالبین ص 82). فرمودند خوش آمدی درویش تا نکنی. (انیس الطالبین ص 82). چون بخدمت امیر رسیدم فرمودند فرزند بهاءالدین خوش آمدی. (انیس الطالبین ص 222)
لغت نامه دهخدا
(بِ مَ دَ)
تباهی بهم رسیدن. فساد پیدا شدن. (از آنندراج) ، رخنه پیدا شدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ دَ بُ دَ)
اطلاع آمدن. از مطلبی آگهی بدست آمدن. مطلع شدن:
بعاقبت خبر آمد که مرد ظالم مرد
بسیم سوختگان زرنگار کرده سرای.
سعدی.
مه دو هفته اسیرش گرفت و بند نهاد
دوهفته رفت که از وی خبر نیآمد بیش.
سعدی (خواتیم).
یا مسافر که درین بادیه سرگردان شد
دیگر از وی خبر و نام و نشان می آید.
سعدی (بدایع)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ / زِ مَ شُ دَ)
اشتباه درآمدن. سهو کردن. ناصواب آمدن. غلط درآمدن:
بی از آن کآمد ازو هیچ خطا از کم و بیش.
(تاریخ بیهقی).
تدبیرهایش خطا آمد. (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دیده شدن. به نظر آمدن. جلوه کردن در انظار. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع شدن. گرد شدن. یکی شدن. بهم پیوستن دو چیز. سر بهم آوردن. (فرهنگ فارسی معین). جمع شدن و بسته شدن. (ناظم الاطباء) :
و ایشان بهم آمدند چون کوه
برداشته نعره ها بانبوه.
نظامی.
رفت بسی دعوی از این پیشتر
تا دو سه همت بهم آید مگر.
نظامی.
، که دخل و تصرفی در امری ندارد. غیردخیل در کارها. رجوع به دخل شود
لغت نامه دهخدا
(سِ سی کَ دَ)
جاری شدن خون از موضعی. بیرون آمدن خون از محلی. (یادداشت مؤلف). خون برآمدن. (آنندراج) :
ما را که جراحتست خون آید
درد تو چنم که فارغ از دردی.
سعدی.
چنان ناسور شد از عشق او داغم که چون میرم
ز داغ لاله های تربتم تا حشر خون آید.
وحشی جوشقانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
عصبانی کننده. به غضب درآورنده. (یادداشت بخط مؤلف). خشم آور
لغت نامه دهخدا
(بَ هََ تَ)
بغضب آمدن. عصبانی شدن. غضبناک شدن:
قلم بطالع میمون و بخت بد رفته ست
اگر تو خشم کنی ای پسر وگر خشنود.
؟
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ شُ دَ)
برآشفتن. عصبانی شدن. غضبناک شدن:
شیر خشم آورد و جست از جای خویش.
رودکی.
مار را هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
بوشکور بلخی.
چو خشم آورم شاه کاوس کیست
بمن دست یازیدن طوس چیست.
فردوسی.
پدر وار خشم آورد بر پسر.
سعدی (بوستان).
چو خشم آری آنگه شوند از تو سیر
که از بام پنجه گز افتی بزیر.
سعدی (بوستان).
- خشم آوردن بر، عصبانی شدن بر کسی. غضبناک شدن بر کسی. توضیح: ’خشم آوردن’ با کلمه ’بر’ متعدی میشود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بهم آمدن
تصویر بهم آمدن
پیوستن دو چیز سر بهم آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
یا شرم آمدن کسی را از چیزی. خجل بودن وی از آن چیز: شرمم آمد که باو بگویم
فرهنگ لغت هوشیار
خوش آمدن کسی را. مطبوع واقع شدن آن چیز مورد پسند وی شدن، یا خوش آمدید. تعارفی است که بمهمان هنگام ورود بخانه گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشم آمیز
تصویر خشم آمیز
بغضب در آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحم آمدن
تصویر رحم آمدن
رقت نمودن، ترحم کردن، دلسوزی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم آمدن
تصویر دم آمدن
در تداول سینه زنان با دیگران هم آواز شدن، دم آمدن زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم آمدن
تصویر کم آمدن
اندک شدن، نا تمام بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وش آمدن
تصویر وش آمدن
خوش آمدن وش آمدی (خوش آمدی) : (باداگرچه وش ژمد ودلکش برجدث بگذرد نباشدوش) (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم آمدن
تصویر هم آمدن
بسته شدن مسدودشدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خون آمدن
تصویر خون آمدن
جاری شدن خون از موضعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کش آمدن
تصویر کش آمدن
((~. مَ دَ))
از حد معمولی خود درازتر شدن چیزی، طولانی شدن
فرهنگ فارسی معین
اگر بیند که درجائی درخون افتاد، دلیل است به خون ناحق مبتلا شود. اگر بیند که در شهری یا کوچه ای خون همی رفت، دلیل کند بر خون آن موضع خون بسیار ریخته گردد. جابر مغربی
اگر بیند که بی جراحت خون از تن او آمد، دلیل که اگر رشوه ستاننده بود، رشوه ستاند. اگر نه او را زیان رسد. اگر بیند که بر تن وی جراحت ها بود و از آن جراحت ها خون همی رفت، دلیل است او را زیان و غم و اندوه رسد. اگر بیند کسی او را به شمشیر بزد و خون روان شد، دلیل که بر وی زبان خلق دراز گردد و او در آن ثواب است. اگر بیند از جایگاهی که زخم است خون بیرون آمد و جامه و تن او الوده شد، مالی است که به حرام حاصل کند. محمد بن سیرین
اگر بیند که خون همی خورد، دلیل است مال حرام خورد یا خون ناحق کند. اگر اندامی از اندامهای او ببرد، چنانکه آن اندام از وی جدا شد، دلیل است زننده زخم سفر کند. اگر بیند که در تن او سوراخی بود که از آن سوراخ خون روان شد و جامه او را آلوده کرد، دلیل که او را به قدر آن مالی حرام رسد. اگر بیند که خون از زخم و جراحت نیامد و آن جراحت تازه بود، دلیل که درمال او نقصان آید، یا از کسی سخنی سخت شنود و او را در آن ثواب است، زیرا که خون بر گناه باشد که از تن او بیرون آمد. اگر بیند که از قضیش خون بیرون آمد، دلیل است او را فرزندی از شکم مادر بیفتد. اگر که از مقعدش خون بیرون آمد، چنانکه تنش آلوده شد، دلیل است که به قدر آن مالی حرام حاصل کند. اگر بیند که ازبن دندان او خون بیرون آمد، دلیل است از خویشانش به او غم و اندوه رسد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب